حکایت های آموزنده (مجموعه اول)
حکایت هیشه یکی از بهترین نوع محتوا برای هر سخنرانی , مذاکره و هر نوع گفتگو و مکالمه است
شنیدن این نوع حکایتها برای تمام سنین جذاب و سرگرم کننده است و همه دوست دارن این حکایتها یا داستانهای کوتاه رو بشنون.
هر کدام از این جکایتها دارای نکات نغز و تلنگرهایی هستند که یک سخنران میتونه با اشاره به این نکات سخنان خودش رو موثر تر و شیواتر به مخاطبین خودش برسونه
حتی زمانهایی که هیچ حرفی برای گفتن ندارید میتونید از تعریف کردن یک جکایت شروع کنید و بعد نظر خودتون رو راجع به اون جکایت بگید.
بهترین و موثر ترین سخنرانی های دنیا همیشه دارای جکایت و داستان هستند که این داستانها یا داستان خود سخنرانه یا جکایتهایی که از دیگران نقل میکنه
پیشنهاد من اینه که سعی کنید از این حکایتها و داستانها بیشتر در گفتگ.های خودتون استفاده کنید.
امیدوارم از خوندن این حکایتها لذت ببرید و اگر جکایت خوب و آموزنده ای میشناسید در زیر این پست اضافه کنید تا به این لسیت اضافه بشه
متشکرم
حکایت شماره ۱: سقراط و موفقیت
مرد جوانی از سقراط پرسید راز موفقیت چیست؟
سقراط به او گفت: فردا به کنار نهر آب بیا تا راز موفقیت را به تو بگویم.
صبح فردا مرد جوان مشتاقانه به کنار رود رفت.
سقراط از او خواست که دنبالش به راه بیفتد.
جوان با او به راه افتاد. به لبه رود رسیدند و به آب زدند و آنقدر پیش رفتند تا آب به زیر چانه آنها رسید.
ناگهان سقراط مرد جوان را گرفت و زیر آب فرو برد.
جوان نومیدانه تلاش کرد خود را رها کند، امّا سقراط آنقدر قوی بود که او را نگه دارد. مرد جوان آنقدر زیر آب ماند که رنگش به کبودی گرایید و بالاخره توانست خود را خلاصی بخشد.
همین که به روی آب آمد، اولین کاری که کرد آن بود که نفسی بس عمیق کشید و هوا را به اعماق ریهاش فرو فرستاد. سقراط از او پرسید: زیر آب چه چیز را بیش از همه مشتاق بودی؟
گفت: هوا.
سقراط گفت: هر زمان که به همین میزان که اشتیاق هوا را داشتی موفقیت را مشتاق بودی، تلاش خواهی کرد که آن را به دست بیاوری؛
موفقیت راز دیگری ندارد.
حکایت شماره ۲ : راه حل بهلول برای پرداخت پول بخار
یک روز عربی ازبازار عبور می کرد که چشمش به دکان خوراک پزی افتاد از بخاری که از سر دیگ بلند میشد خوشش آمد تکه نانی که داشت بر سر آن می گرفت و میخورد
هنگام رفتن صاحب دکان گفت : تو از بخار دیگ من استفاده کردی وباید پولش را بدهی
مردم جمع شدن مرد بیچاره که از همه ی جا عاجز بود بهلول را دید که از آنجا می گذشت
از بهلول درخواست قضاوت کرد بهلول به آشپز گفت : آیا این مرد از غذای تو خورده است؟
آشپز گفت : نه ولی از بوی آن استفاده کرده است
بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به آشپز نشان داد وبه زمین ریخت وگفت : ای آشپز صدای پول را تحویل بگیر
آشپز با کمال تحیر گفت : این چه طرز پول دادن است؟
بهلول گفت : مطابق عدالت است کسیکه بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول دریافت کند
حکایت شماره ۳: راحت ترین راه بهلول برای کوه نوردی
شخص تنبلی نزد بهلول آمده و پرسید :
میخواهم از کوهی بلند بالا روم می توانی نزدیکترین را ه رابه من نشان دهی؟
بهلول جواب داد: نزدیکترین و آسانترین راه : نرفتن بالای کوه است
حکایت شماره ۴ : پنجره و آینه
جوان ثروتمندی نزد یک راهب رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. راهب وی را به کنار پنجره برد و پرسید: پشت پنجره چه می بینی؟ جواب داد: آدمهایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد.
بعد آینهی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: دراین آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟ جواب داد: خودم را می بینم.
دیگر دیگران را نمی بینی! آینه و پنجره هردو از یک مادهی اولیه ساخته شدهاند، شیشه. اما در آینه لایهی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته ودر آن چیزی جز شخص خودت را نمیبینی. این دو شی شیشهای رابا هم مقایسه کن.
وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آن ها احساس محبت میکند. اما وقتی از نقره «یعنی ثروت» پوشیده میشود، تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقرهای را از جلو چشمهایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری.
حکایت شماره ۵ : زن کامل
ملا نصرالدین با دوستی صحبت میکرد. خوب ملا، هیچوقت به فکر ازدواج افتادهای؟ ملا نصرالدین پاسخ داد: فکر کردهام. جوان که بودم، تصمیم گرفتم زن کاملی پیدا کنم. از صحرا گذشتم و به دمشق رفتم و با زن پر حرارت و زیبایی آشنا شدم اما او از دنیا بیخبر بود. بعد به اصفهان رفتم؛ آن جا هم با زنی آشنا شدم که معلومات زیادی دربارهی آسمان داشت، اما زیبا نبود. بعد به قاهره رفتم و نزدیک بود با دختر زیبا با ایمان و تحصیل کردهای ازدواج کنم.
پس چرا با او ازدواج نکردی؟ آه، رفیق! متاسفانه او هم دنبال مرد کاملی میگشت!
حکایت شماره ۶: سگ باهوش
قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید .کاغذ را گرفت.روی کاغذ نوشته بود” لطفا ?? سوسیس و یه ران گوشت بدین” . ?? دلار همراه کاغذ بود.قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگگذاشت .سگ هم کیسه راگرفت و رفت .قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد .سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید . با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابانرد شد.قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس هاکرد وایستاد .قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند .اتوبوس امد, سگ جلوی اتوبوس امد و شماره انرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت .صبر کرد تا اتوبوسبعدی امد دوباره شماره انرا چک کرد اتوبوس درست بود سوار شد.قصاب هم در حالی که دهانش ازحیرت باز بود سوار شد.اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود وسگ منظره بیرون را تماشا می کرد .پس از چند خیابانسگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد .اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد.قصاب هم بهدنبالش.سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید .گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید .اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد. سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیداری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت. مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد.قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد :چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است.این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم. مرد نگاهی به قصاب کرد و گقت:تو به این میگی باهوش ؟این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه !!!
حکایت شماره ۷ : شرلوک هولمز
شرلوک هولمز کارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرا نوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند. نیمه های شب هولمز بیدار شد و آسمان را نگریست. بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: نگاهی به آن بالا بینداز و به من بگو چه می بینی؟
واتسون گفت: میلیونها ستاره می بینم.
هولمز گفت: چه نتیجه میگیری؟
واتسون گفت: از لحاظ روحانی نتیجه می گیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم. از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیریم که زهره در برج مشتری است، پس باید اوایل تابستان باشد. از لحاظ فیزیکی، نتیجه میگیریم که مریخ در محاذات قطب است، پس ساعت باید حدود سه نیمه شب باشد.
شرلوک هولمز قدری فکر کرد و گفت: واتسون تو احمقی بیش نیستی. نتیجه اول و مهمی که باید بگیری اینست که چادر ما را دزدیده اند!
حکایت شماره ۸ : بیمارستان روانی
به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانی, از روان پزشک پرسیدم شما چطور می فهمید که یک بیمار روانی به بستری شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟
روان پزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب می کنیم و یک قاشق چایخوری, یک فنجان و یک سطل جلوی بیمار می گذاریم و از او می خواهیم که وان را خالی کند.
من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادی باید سطل را بردارد چون بزرگ تر است.
روان پزشک گفت: نه! آدم عادی درپوش زیر آب وان را بر می دارد. شما می خواهید تخت تان کنار پنجره باشد؟
حکایت شماره ۹ : کلاس فلسفه زندگی
پروفسور فلسفه با بسته سنگینی وارد کلاس درس فلسفه شد و بار سنگین خود را روبروی دانشجویان خود روی میز گذاشت.
وقتی کلاس شروع شد, بدون هیچ کلمه ای, یک شیشه بسیار بزرگ از داخل بسته برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد.
سپس از شاگردان خود پرسید که, آیا این ظرف پر است؟
و همه دانشجویان موافقت کردند.
سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد. سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپ های گلف قرار گرفتند سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟
و باز همگی موافقت کردند.
بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت و خوب البته, ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند. او یکبار دیگرپرسید که آیا ظرف پر است ؟
و دانشجویان یکصدا گفتند: “بله”.
بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد. “در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم!”
همه دانشجویان خندیدند. در حالی که صدای خنده فرو می نشست,
پروفسور گفت: ” حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که این شیشه نمایی از زندگی شماست, توپهای گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند خدایتان, خانواده تان, فرزندانتان, سلامتیتان , دوستانتان و مهمترین علایقتان- چیزهایی که اگر همه چیزهای
دیگر از بین بروند ولی اینها باقی بمانند, باز زندگیتان پای برجا خواهد بود.
اما سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل کارتان, خانه تان و ماشی نتان. ماسه ها هم سایر چیزها هستند- مسایل خیلی ساده.”
پروفسور ادامه داد: “اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید, دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه, درست عین زندگیتان. اگر شما همه زمان و انرژیتان را روی چیزهای ساده و پیش پا افتاده صرف کنین, دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه. به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین, با فرزندانتان بازی کنین, زمانی رو برای چک آپ پزشکی بذارین. با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین.
همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابیها هست. همیشه در دسترس باشین.اول مواظب توپ های گلف باشین, چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند, موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین. بقیه چیزها همون ماسه ها هستند.”
یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید: پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟
پروفسور لبخند زد و گفت: ” خوشحالم که پرسیدی. این فقط برای این بود که به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله ست, همیشه در زندگی شلوغ هم , جائی برای صرف دو فنجان قهوه با یک دوست هست!
حکایت شماره ۱۰ : تصمیم قاطعانه مدیر
روزی مدیر یکی از شرکتهای بزرگ در حالیکه به سمت دفتر کارش میرفت چشمش به جوانی افتاد که درراهرو ایستاده بود و به اطراف خود نگاه میکرد
جلو رفت و از او پرسید:شما ماهانه چقدر حقوق دریافت میکنی؟
جوان با تعجب جواب داد:ماهی ۲۰۰۰ دلار
مدیر با نگاهی اشفته دست به جیب شد و از کیف خود ۶۰۰۰ دلار در اورد و به جوان داد و گفت :این حقوق سه ماه تو ,برو و دیگر اینجا پیدایت نشود … تو اخراجی ما به کارمندان خود حقوق میدهیم که کار کنند نه اینکه یکجا بایستند و بیکار به اطراف نگاه کنند
جوان با خوشحالی از جا جهید و از انجا دور شد
مدیر از کارمند دیگری که نزدیکش بود پرسید: آن جوان کارمند کدام قسمت بود؟
کارمند با تعجب از رفتار مدیر جواب داد:او پیک پیتزا فروشی بود که برای کارکنان پیتزا اورده بود
درباره احمد انصاری
نویسنده مدرس و مربی مهارتهای ارتباطی عاشق گفتگو و نوشتن تصمیم دارم هر چیزی که یاد گرفتم و تجربه کردم رو در این پیج با شما در میون بزارم از همراهی شما صمیمانه سپاسگزارم
نوشته های بیشتر از احمد انصاری
دیدگاهتان را بنویسید